اهل ابادی عشقم زهمین ویرانم
همه رفتند ولی با دل خود می مانم
همسفر باشم اگر با تپش شب بوها
دست اخر به گلستان تو سرگردانم
هر چه کردم که نگویم دل ماهم تنگ است
خیره شد یاد تو بر ما که خو دم میدانم
می چکد یاد تو از چشم خیالم پیداست
تا سحر گوشه غمخانه تو مهمانم
روی شب جای تلاقی سکوتم با اشک
دو رکعت عشق برای دل خود میخوانم
نظرات شما عزیزان: